عشق بی پایان

امروز باردگر عشق تو خاطرم را آشفته کرد

عشق بی پایان

امروز باردگر عشق تو خاطرم را آشفته کرد

همسفر

تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهوره از باغچه همسایه سیب را دزدیم باغبان ازپی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه . سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه کوچکمان سیب نداشت ............. .