عشق بی پایان

امروز باردگر عشق تو خاطرم را آشفته کرد

عشق بی پایان

امروز باردگر عشق تو خاطرم را آشفته کرد

داستان عاشقانه

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند!

این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. 

 

عشق

در خیالی خام همچون حور بود    اشنایم بود و لیکن دور بود

صورتم بهرش پر از چین گشته است    یارم از کدامین گشته است

با خیالش صبح را شب میکنم    شب به شب از دوریش تب میکنم

تب به من حال رهایی می دهد     نوشداروی جدایی می دهد

رقص اشک  واه بر چشم ترم      رقص شبنم های تب بر پیکرم 

 

محال ..

اسمان ان شب کمی اشفته بود     ماه غمگین بود و گویا خفته بود

سایه بود و خالی از مهتاب شب     من اسیر غم در ان گرداب شب

دل ز نوش غم چو مستان گشته بود    بغض من بشکست ان شب ناگهان

از صدای ساز بی وقت شبان

 

 

اگه کسی رودیدی....

 اگه کسی رو دیدی که وقتی داری رد میشی بر میگرده و نگاهت میکنه بدون براش مهمی....... 

اگه کسی رو دیدی که وقتی داری می افتی بر می گرده و با عجله میاد به طرفت بدون براش عزیزی... 

اگه کسی رو دیدی که وقتی داری میخندی بر می گرده و نگاهت میکنه بدون براش قشنگی......... 

اگه کسی رو دیدی که وقتی داری گریه میکنی میاد باهات اشک میریزه بدون دوستت داره........ 

و اگه کسی رو دیدی که وقتی داری با یکی دیگه حرف میزنی ترکت میکنه بدون عاشقته.......


 

بی تو......

 

 گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست
مهتاب به جلوه چون بنا گوش تو نیست
پیمانه به تاثیر لب نوش تو نیست
آتشکده را گرمی آغوش تو نیست

بمان...

 

 

بسیار نمی خواهم
تنها کمی
برای چشم به هم زدنی
دستت را به من بده
تا دلت را در آغوش گیرم

 

زمین

 اینجا زمین است؛ حوا بودن تاوان سنگینی دارد! در سرزمین من، هیچ کوچه ای به هیچ نام زنی نیست و هیچ خیابانی ... بن بست ها اما، فقط زن ها را می شناسند انگار ... در سرزمین من، سهم زنها از رودخانه ها، تنها پل هایی است که پشت سر آدمها خراب شده اند ... اینجا تنها نام یک بیمارستان مریم است، اما تخت های زایشگاه پر از مریم های درد کشیده ای است که هیچ یک، مسیح را آبستن نیستند ... من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!! نمی دانم چرا شعار از لیاقتم، صداقتم، نجابتم و... می دهی!!! توی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته، انگ هرزه بودن می زنی و می روی ...!! اما بگرد، پیدا خواهی کرد ... این روزها صداقت، لیاقت و نجابتی که تو می خواهی زیاد می دوزند ...!!! امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم، تا آبرو کند ... برای نامزدی دخترش ...!!! و در خود گریستم ... برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب، تن سردم را هوسبازانه به تاراج برد ... و بی شرمانه می خندید از این پیروزی ...!!! روی حرفم، دردم با شماست ... اگر زنی را نمی خواهید دیگر، یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید ... به او مردانه بگویید، داستان از چه قرار است ... آستانه ی درد او بلند است ... یا می ماند ... یا می رود ...!!! هر دو درد دارد ...!!! اینجا زمین است؛ حوا بودن تاوان سنگینی دارد!

عاشقتم

 عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم... با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم... همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم... همنفست نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم... و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم... با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم... عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم... با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم... همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم... همنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم... و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست... همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی... اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ، آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام... ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ، عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است... با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت... و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت. با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن... با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن. با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز. پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش....

اگه یه روزی ...

اگه یه روز حس کردی که عاشق دو نفری ،دومی رو انتخاب کن ... 


چون اگه واقعا عاشق اولی بودی به عشق دومی گرفتار نمی شدی...

 

عشق اول من

سلام به همه دوست های خوبی که این وبلاگو حمایت میکنند . امروز بعد از 4 سال به سراغ این وبلاگ اومدم تا بگم بچه ها هیچ وقت تو زندگی نا امید نشید .  

 

من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم رسیدن به عشقی که بودنش در کنارم آرامش و نگاهش امید و صدایش قدرت و دستانش هدف است .  

 

مهدی تمام اون حس درونی و بد زندگیم را نابود میکنه . مهدی تمام بودنی های من برای زندگی است .  

 

دوستش دارم چون پرستیدنیست . می مانم چون واقعی است . می خواهمش چون دیگر مثل او نیست .

ادامه مطلب ...