عشق بی پایان

امروز باردگر عشق تو خاطرم را آشفته کرد

عشق بی پایان

امروز باردگر عشق تو خاطرم را آشفته کرد

اگه یه روزی ...

اگه یه روز حس کردی که عاشق دو نفری ،دومی رو انتخاب کن ... 


چون اگه واقعا عاشق اولی بودی به عشق دومی گرفتار نمی شدی...

 

عشق اول من

سلام به همه دوست های خوبی که این وبلاگو حمایت میکنند . امروز بعد از 4 سال به سراغ این وبلاگ اومدم تا بگم بچه ها هیچ وقت تو زندگی نا امید نشید .  

 

من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیدم رسیدن به عشقی که بودنش در کنارم آرامش و نگاهش امید و صدایش قدرت و دستانش هدف است .  

 

مهدی تمام اون حس درونی و بد زندگیم را نابود میکنه . مهدی تمام بودنی های من برای زندگی است .  

 

دوستش دارم چون پرستیدنیست . می مانم چون واقعی است . می خواهمش چون دیگر مثل او نیست .

ادامه مطلب ...

سهم من ....

 هرکس سهم خودش را طلبید ...... سهم هرکس که رسید داغ 

  

تر از دل ما بود ..... ولی نوبت من که رسید..... سهم من یخ زده  بود ... سهم من چیست مگر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... یک پاسخ  

پاسخ یک حسرت ......... 

سهم من کوچک بود.... قد انگشتانم .... عمق آن وسعت داشت ..... وسعتی تا ته دلتنگی ها....  

شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند .////

با هم

نوشتنم برای نمردن است، وگرنه روزهاست چتر خسته سکوت را هم بسته ام، اما بگذار بنویسم چند فانوس روشن از آسمان برایت آورده ام با چند خواب که تعبیر نشد تا بگذاری ته چمدان رفتنت، دعای خیرم را روی لباس هایت بگذار تا عطرش نرود، تنهایی پر هیاهو را من برمیدارم و از روزهای با هم بودنمان به تو خرده ریز خاطره های دور را می دهم تا فراموش کردنشان کار سختی نباشد، صبر کن ! ... چمدانت را نبند ... اندکی نگاه ترک خرده و صدای ابریم را هم در دستمالی سپید گذاشته ام، بگذار در چمدانت و هر جا در چشم باد بلاتکلیفی دیدی، دستمال را به دست باد بده و بگذار به هر سو که می خواهد بوزد، کفش های سرنوشتت را به پا کن، من کنار در ایستاده ام. برایت پیاله ی آب در سینی آماده کرده ام که برگ های سبز نارنج را غرق کند، کنارش دفترچه خوانده نشده ام را گذاشته ام که انباری است برای کلمه ها: سلام ... دوستت ... تنها ... فردا ... شهر ... دلتنگ ... خداحافظ ... سبز ... بهار ... سرد ... خواب ... بیا از زیر سینی رد شو و رو به رفتن های ناپیدا برو، جاده، همان جاده ای است که هیچ گاه بازگشتی ندارد ...
من همین جا می مانم و عاشقی را تمام می کنم
... 

 

التماس

برای ماندنش به خدا التماس کردم از خدا خواستم از حمایت ما رو بر نگرداند  

که من بی او هیچم نیمه شب ها برایش دعا کردم

  اه کشیدم ولی او رفت و خدا گریه هایم را نشنید و ندید و دعا هایم را نشنید و  مورد اجابت قرار نداد

و او را برد و ان زمان بود که من از همه و هر چه داشتم بریدم  و های های گریستم رفت

و من فقط ناظر رفتن او بودم رفتنی که هیچ امیدی به بازگشت ان ندارم ونخواهم داشت و

امروز من او را برای همیشه از دست داده ام نه می توانم او را حس کنم

و نه در آغوش بگیرم او رفت گر چه برایم همیشه ماندگار است 

 

دلتنگم

هر روز صبح وقتی چشمانم را میگشایم به خود میگویم من این قدرت را دارم که امروز خوشحال باشم و یا غمگین...

من میتوانم آنچه را که باید باشم انتخاب کنم.دیروز مرده است...فردا که هنوز نرسیده است. 

من فقط یک روز دارم...همین امروز....و من میخواهم که در آن خوشحال باشم و حتما خوشحال خواهم شد ...

عاشقانه

بی تو امشب باز یک گوشه نشستم در خیالم آمدم پیش تو و گفتم که خستم از همه چیز و همه کس به تو گفتم های های گریه کردم زار زار ناله کردم گفتم اینجا غصه دارم هیچکس را هم ندارم از همه چیز و همه کس من گسستم با همین دستهای بستم مثل اینکه کودک هستم از تو پرسیدم تو میدانی که هستم؟ تو به من خندیدی و گفتی که باز هم در این دنیای زیبا چشم بر خوبیها بستم   

 

 

همسفر

تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهوره از باغچه همسایه سیب را دزدیم باغبان ازپی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه . سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه کوچکمان سیب نداشت ............. .